سلین در کتاب سفر به
انتهای شب ، بی پرده ما را با واقعیتی تلخ روبه رو میکند، انسانی که مدرنیسم احساسات او را ذائل کرده و کاپیتالیسمِ پَست
سمبل تمام ارزشها شده است:
"اینجا درس هایت به هیچ درد ی نمی خورد, پسر جان! اینجا نیومدی که فکر کنی,
اومدی همان کاری را که یادت می دهند, انجام بدی... ما در کارخانه هامان به روشنفکر
احتیاج نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی بهت بکنم . هرگز از فهم و شعورت
حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد..."
دنیایی عجیب و وارونۀ
که حتی معنویت هم به شکل دنیایِ دیوانۀ دیوانه درآمده است و گویی معنویات نیز دیگر رنگ و لعابی ندارند :
" کشیش مدتهاست که دیگر
به خدایش فکر نمیکند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایماناش ایستاده! ... آنهم
به سختی فولاد؛ جداً آدم حالش به هم میخورد."
بله این داستان پر از مکثهای بیوقفه در مورد خودمان است، به عبارتی دیگر دربارۀ خودِخودمان ، گذشته کِرم
خوردهمان و تفکر دربارۀ آیندۀ که در زیر خروارها علامت سوال گیر افتاه است که به
قول سلین آدمها با گه مالی آینده در اعماق
خودشان از بی عدالتی حال انتقام میگیرند. همۀ آدمها ته وجودشان درستکار ولی بی جربزه
اند...
باز هم یک شاید دیگر؛ چرا سلین نام سفر به انتهایی شب را برای شاهکارش برگزیده
است ؟ ترس از بیهدفی بر روح داستان مستولی است و برای گذر از این بی هدفی باید از
دل شب سفر کرد؛ سفری که پوچی بخشی عمده از آن است ، به قول خودش برای هیچ و پوچ به
دنیا آمدهایم و حیف است که در طول مسیر نیز به دنبال هیچ و پوچ باشیم. حال آنکه
گاهی شرایط زندگی ما را به سوی این وادی سوق میدهد و شاید تازه در این وادی باشد
که بتوانیم مسیر حرکت به سوی انسانیت را آغاز کنیم...
پ.ن : « زندگی میگذرد - نازیلا زال »
زندگی میگذرد
عمر ما بی حاصل میگذرد
زندگی میگذرد
قلبی بی عشق
در کالبدی به ظاهر شاد
برای همیشه میشکند
