۱۳۹۵/۱۰/۰۳

هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها – رضا قاسمی


می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج . دردی که نوزاد هنگام عبور از آن دریچۀ تنگ ، متحمل می‌شود چنان شدید است که کودک ترجیح می‌دهد رنج زاده شده را برای همیشه از یاد ببرد ...”



منظره ویرانی آدم ها غم انگیزترین منظره دنیاست. ببینی کسی مثل طاووس می رفته، حالا مرغ نحیفی است، پرش ریخته، ببینی کسی خود را ملکه ای می پنداشته و تو را بنده زرخرید، حالا منتظر گوشه چشمی است به او بکنی، ببینی...



۱۳۹۵/۰۹/۰۵

سفر به انتهای شب – لویی فردینان سلین


 شاید در نگاه اول نام نویسنده برای آنان که دم خور دنیای کتاب نیستند ، ناآشنا باشد ولی  داستان برای آنان که سال‌هاست با این دنیا دم خورند کاملاً متفاوت است. قلم سلین سرکش است ، دیوانه است و نمی‌توان به راحتی آن را مورد اغماض قرار داد. قلم سلین با تار و پود ادبیات غنی فرانسه عجین شده است و به قول آنتونی برجس :"او نابغۀ تیره و تار ادبیات فرانسه و صاحب هذیانی‌ترین سبک سدۀ بیستم میلادی است." شاید بتوان قلم جادویی او را هم‌تراز با قلم بزرگانی همانند فرانتس کافکا ، جیمز جویس و ... قرار داد. شاید برای فهم بیشتر این قلم باید همانند دنیای استنلی کریمر در فیلم دنیای دیوانه ، دیوانۀ دیوانۀ دیوانه بود  تا آنگاه نشئگی قلمش بر روحت تاثیر بگذارد و شایدها و شایدهای بی پایان دیگر برای همزاد پنداری بیشتر با تفکر سپید سلین که با جوهرۀ مشکی قلمش ، افکار نابش را بر روی کاغذی کاهی به رشته تحریر درآورده است.
سلین در کتاب سفر به انتهای شب ، بی پرده ما را با واقعیتی تلخ  روبه رو می‌کند، انسانی که مدرنیسم  احساسات او را ذائل کرده و کاپیتالیسمِ پَست سمبل تمام ارزش‌ها شده است:
"اینجا درس هایت به هیچ درد ی نمی خورد, پسر جان! اینجا نیومدی که فکر کنی, اومدی همان کاری را که یادت می دهند, انجام بدی... ما در کارخانه هامان به روشنفکر احتیاج نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی بهت بکنم . هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد..."
دنیایی عجیب و وارونۀ که حتی معنویت هم به شکل دنیایِ دیوانۀ دیوانه درآمده است و گویی معنویات نیز دیگر رنگ و لعابی ندارند :
" کشیش مدت‌هاست که دیگر به خدایش فکر نمی‌کند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایمان‌اش ایستاده! ... آن‌هم به سختی فولاد؛  جداً آدم حالش به هم می‌خورد."

بله این داستان پر از مکث‌های بی‌وقفه در مورد خودمان است، به عبارتی دیگر دربارۀ خودِخودمان ، گذشته‌ کِرم خورده‌مان و تفکر دربارۀ آیندۀ که در زیر خروارها علامت سوال گیر افتاه است که به قول سلین  آدم‌ها با گه مالی آینده در اعماق خودشان از بی عدالتی حال انتقام می‌گیرند. همۀ آدم‌ها ته وجودشان درست‌کار ولی بی جربزه اند...
باز هم یک شاید دیگر؛ چرا سلین نام سفر به انتهایی شب را برای شاهکارش برگزیده است ؟ ترس از بی‌هدفی بر روح داستان مستولی است و برای گذر از این بی هدفی باید از دل شب سفر کرد؛ سفری که پوچی بخشی عمده از آن است ، به قول خودش برای هیچ و پوچ به دنیا آمده‌ایم و حیف است که در طول مسیر نیز به دنبال هیچ و پوچ باشیم. حال آنکه گاهی شرایط زندگی ما را به سوی این وادی سوق می‌دهد و شاید تازه در این وادی باشد که بتوانیم مسیر حرکت به سوی انسانیت را  آغاز کنیم...

پ.ن : « زندگی می‌گذرد - نازیلا زال »

زندگی می‌گذرد
عمر ما بی حاصل می‌گذرد
زندگی می‌گذرد
قلبی بی عشق
در کالبدی به ظاهر شاد
برای همیشه می‌شکند

۱۳۹۵/۰۹/۰۲

قطاری از پاریس به مقصد آمستردام

  
در قطاری که از پاریس به مقصد آمستردام می‌رود ، کنار کودکی نشسته‌ای که در زندگی‌اش ، فقر و مکنت و وهن را زیسته ، اما از خیانت چیزی نمی‌داند. جهان از دریچۀ  چشمش با تفنگ و تیبا بیداد روا می‌دارد ، هنوز خبر از کسانی ندارد که با پنبه سر می‌برند ، سرزمینی را نمی‌شناسد که در آن لبخند و آغوش‌های گشاده معنایی جز دسیسه نمی‌دهند. در قطاری که از پاریس به مقصد آمستردام می‌رود ، کودک در میان یک نمایش‌ صابونی ، که بازیگرانش جز مدعیان حقوق بشر ، دموکراسی و هنر یک سرزمین نیستند ، مغاک سرزمینی را لمس می‌کند که راویِ تاریخ ماست. قطاری که از پاریس به آمستردام می‌رفت، کودک را به اعماق تاریخ وحشت می‌کشاند و مرا به کامپای خویش ...

----

 «حقیقت – هالینا پوشویاتوسکا»

دستم را دراز می‌کنم
در آرزوی لمس ،
به سیمی مسی برمی‌خورم
که جریان برق را در خود می‌برد

تکه‌تکه می‌بارم
مثل خاکستر ،
فرو می‌ریزم

فیزیک حقیقت را می‌گوید
کتاب مقدس ، حقیقت را می‌گوید
عشق، حقیقت را می‌گوید
و حقیقت ، رنج است

-----------------------------------------------------------------------------
پ.ن : کتاب خیانت ؛گزیده اشعار هالینا پوشویاتوسکا و ولادیمیر هولان با ترجمه محسن عمادی که در آغازِ پست،  قسمتی از مقدمه کتاب به قلم ایشان انتخاب شده است...


۱۳۹۵/۰۷/۰۴

شاعر : سید علی صالحی 


سلام!
حال همهٔ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
       ***             
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار... هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهٔ ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همهٔ ما خوب است

اما تو باور نکن!

۱۳۹۵/۰۶/۱۶

ده کتاب قابل تامل در زمینه ابزورد و نیهیلیسم (۱)


در این پست به ده کتاب قابل تامل در زمینه فلسفه ابزورد و نیهیلیسم خواهم پرداخت. در واقع این کتاب‌ها ، ده کتاب پرمعنا در این زمینه است که  خوانده‌ام. کتاب‌های که به نظر من هرکدام به نوعی بازتاب انتظار ، تنهایی و ابراز وجود بیهودۀ  ما مردم در برابر جریان زندگی است. فکر تلخی است زمانی که با تمام وجود خود در می‌یابیم که همۀ‌مان بیهوده در انتظار گودو هستیم. آیا ممکن است همۀ ما دچارسندروم کوتارد (Cotard Delusion )  شده باشیم و تنها با ده‌ها صورتک‌ خود،  به زندگی بی معنی‌مان ادامه می‌ دهیم ؟

۱۰ – بوف کور  ، صادق هدایت

از نظر من این کتاب از معدود  آثار  فارسی زبان است که هیچ‌گاه نمی‌توان از آن یک معنی خاص استخراج کرد. هر کس فراخور فکر و پایۀ نقد خود می‌تواند پیامی از آن ، نه به معنای رمز گشایی بلکه تاویل آن ، برداشت کند. شاید خیلی‌ها بوف کور را براساس داده‌ها و ترسیمی از ایماژ ذهنی هدایت،  آن را تنها اثری سورئال برشمارند ، ولی آنچنان که ذکر کردم اساس نقد، رمزگشایی منطق نویسنده از چند چون نوشته نیست بلکه تنها تاویل آن است.
داستان در واقع در سال ۱۳۰۹ خورشیدی در تهران نوشته می‌شود و سپس در سفری که هدایت با کنسول ایران به هندوستان داشت در آنجا به صورت پلی کاپی منتشر می‌شود ، زیرا هدایت در دورۀ  قلدرمابانه  رضا شاه ممنوع القلم شده بود که این امر در نسخه دست‌نویس بمبئی در  سال ۱۳۱۵ با مضمون "طبع و فروش در ایران ممنوع است"  یاد آوری شده است. بوف کور دربارۀ مردی منزوی و تنها است که دربرگیرندۀ بسیاری از نمادهای هذیان و روان‌پریشی اوست که تنهایی او در همان سطور آغازین داستان آغاز می‌شود. البته بر طبق گفتۀ "یرواند آبراهامیان" در کتاب ایران میان دو انقلاب ،  زمانی که هدایت این کتاب را نگاشته است  ( و در برخی دیگر در آثاراش پس  از سال ۱۳۲۰ ) تا حدودی به سوی اندیشۀ حزب توده گرایش داشته است که حزب توده جریان تاریک و سیاه حاکم بر این داستان را نمادی از خفقان زمان رضا شاه می‌دانند.

فضای مالیخولیایی ، روان‌پریشی و بدبینی داستان همانند آثار فرانتس کافکا بسیار بالاست و شاید از توان خیلی‌ها درک درست جریان حاکم بر آن ساخته نباشد. کتابی که ۱۴۴ صفحه بیشتر ندارد ولی برای فهم آن انرژی بسیاری از خواننده اش می‌گیرد، کتابی که به قول  حسین پاینده  : "هیچ وقت با نگاه عقلانی بوف کور را نخوانید چون سرتان به سنگ می‌خورد. هدایت در این رمان دقیقاً همان کاری را کرده است که آندره بر‌تون در دستورالعمل سورئالیست‌ها نوشته است."
بوف کور دنیایی بس عجیب دارد ، همانند دنیای ما؛ دنیایی پر از پارادوکس و دروغ و بی اعتمادی که نتیجۀ همۀ این ها سبب تنهایی عینی و ذهنی بشر شده است، بشر یکه و تنها و بی‌پشت و پناه که دیگر به هیچ چیز اعتماد ندارد. آدمی که شاید تکنولوژی چهرۀ او را دگرگون کرده باشد اما همۀ این‌ احساسات  ساختگی هستند و در اصل  احساسات باطنی انسان امروز همچنان  دست نخورده مانده و  با آدم میمون بیست هزار سال پیش تفاوتی نکرده و همان است که بوده است.
"« من از بس چیزهای متناقض دیده و حرف‌های جور به جور شنیده‌ام و از بس که دید چشم‌هایم روی سطح اشیاء مختلف سابیده شده ، حالا هیچ چیز را باور نمی‌کنم- به ثقل و ثبوت اشیاء ، به حقایق آشکار و روشن همین الان هم شک دارم – نمی‌دانم اگر انگشت‌هایم را به هاون سنگی گوشۀ حیاط‌‌مان بزنم و از او بپرسم آیا ثابت و محکم هستی در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور کنم یا نه... ! »"
حتی وقت‌هایی در زندگی به شکیات خودمان هم شک می‌کنیم ، کلاً به خود موضوع شک هم شک می‌کنیم:
"« آیا آنچه که حس می‌کنم، می‌بینم و می‌سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»"

اصلاً معنای حقیقت چه می‌تواند باشد که صدها هزار نفر در طول تاریخ بشر به دنبال یافتن پاسخ آن بوده‌اند؟
"« آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک ، یک مثل باورنکردنی و احمقانه نیست ؛ آیا من افسانه و قصه خودم را نمی‌نویسم ؟ »"
البته برجسته‌ترین رمان مدرن فارسی را از دیدگاه‌های دیگر هم می‌توان مورد واکاوی قرار داد از جمله  دید روانکاونۀ تقسیم ضمیرِ باطنی راوی به سه بخش و یا جریان  هوشمندانۀ " نه من"  داستان که شاید کلید ورود به تفکر و دنیایی صادق هدایت باشد و یا قلم هوشمندانۀ سورئالیستی و ... که البته  قصد من تنها دید بن‌بست فکری و ابزورد  راوی در این داستان بود.





۱۳۹۵/۰۶/۱۵

دنیای صادق هدایت ، آینۀ تمام نمای انسان تنهای امروزی (۲)

 
۱ – من احتیاج به این چشم‌ها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود که همۀ مشکلات فلسفی و الهی را برایم حل بکند – به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
« بوف کور»

۲ – می‌خواهم بروم دور خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش بکنم. فراموش بشوم. می‌خواهم از خود بگریزم ، بروم خیلی دور ؛ مثلا بروم در سیبریه ، در خانه‌های چوبین زیر درخت‌های کاج ، آسمان خاکستری ، برف ، برف انبوه میان موجیک‌ها ، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم. بروم یک جایی که کسی مرا نشناسد ، کسی زبان مرا نداند، می‌خواهم همه چیز را در خودم حس بکنم ، اما می‌بینم برای اینکار درست نشده‌ام. نه ، من لش و تنبل هستم ، اشتباهی به دنیا آمده‌ام. مثل چوب دو سر گُهی از اینجا مانده و از آنجا رانده. از همۀ نقشه‌های خودم چشم پوشیدم. از عشق ، از شوق ، از همه چیز کناره گرفتم. دیگر در جرگه مُرده‌ها به شمار می‌آیم.
« زنده بگور »

۳ – خودش را بی اندازه تنها و گم گشته احساس می‌کرد. سرتاسر زندگی برایش مسخره و دروغ شده بود. با خودش می‌گفت : از حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ !
« مردی که نفسش را کشت »

۴ – قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورتم نگاه کردم. دیدم صورتم شکسته ، محو و بی روح شده بود. به قدری محو بود که خودم را نمی‌شناختم. رفتم در رختخواب لحاف را روی سرم کشیدم غلت زدم ، رویم را به سمت دیوار کردم . پاهایم را جمع کردم. چشم‌هایم را بستم و دنباله خیالات خودم را گرفتم. این رشته‌هایی که سرنوشت تاریک ، غم ‌انگیز ، مهیب و پر از کیف مرا تشکیل می‌داد. آنجایی که زندگی با مرگ به‌هم آمیخته می‌شود و تصویرهای منحرف شده به وجود می‌آید، میل‌های کشته شده دیرین، میل‌های محو شده و خفه شده دوباره زنده می‌شوند و فریاد انتقام می‌کشند. در این‌وقت از دنیای ظاهری کنده می‌شدم و حاضر بودم که در جریان ازلی محو و نابود بشوم – چند بار با خودم زمزمه کردم : « مرگ ... مرگ ... کجایی ؟ » همین به من تسکین داد و چشم‌هایم بهم رفت .
«بوف کور »

۵ – زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد. نه امیدی است و نه آرزویی و نه آینده و گذشته‌ای. چهار ستون بد را به کثیف‌ترین طرزی می‌چرانیم  و شب‌ها به وسیله دود و دم  و الکل به خاکش می‌سپاریم و با نهایت تعجب می‌بینیم  که باز فردا سر از قبر بیرون آوردیم. مسخره بازی ادامه دارد...
« از میان نامه‌ها به نورائی »

۶ -  نه مال دارم که دیوان بخورند ، نه دین که شیطان ببرد. وانگهی چه چیز روی زمین می‌تواند کوچک‌ترین ارزش را داشته باشد. آنچه که زندگی بوده است از دست داده‌ام. گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک ، می‌خواهد کسی کاغذ پاره‌های مرا بخواند ، می‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند. من فقط به این احتیاج نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است می‌نویسم. من محتاجم ، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم ، به سایۀ شومی که جلو روشنایی پیه سوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه می‌نویسم به دقت می‌خواند و می‌بلعد. این سایه حتماً از من بهتر می‌فهمد! فقط با سایۀ خودم خوب می‌توانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن می‌کند. فقط او می‌تواند مرا بشناسد. او حتماً می‌فهمد. می‌خواهم عصاره ، نه  ، شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه‌ام چکانیده به او بگویم : « این زندگی من است ! »
« بوف کور »

 ۷ – یه وقت بود داخل اونا شدم و خواستم تقلید سایرین رو دربیارم . دیدم خودمو مسخره کرده‌ام. هرچی رو که لذت تصور میکنن همه رو امتحان کردم ، دیدم کیف‌های دیگرون بدرد من نمی‌خوره
« تاریکخانه »

۸ –  آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک مثل باور نکردنی و احمقانه نیست ؟ آیا من افسانۀ و قصه خودم را نمی‌نویسم ؟
« بوف کور »

۹ – در زندگی زخم‌های هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و  می‌تراشد...

«بوف کور » 

۱۳۹۵/۰۶/۱۴

دنیای صادق هدایت ، آینۀ تمام نمای انسان تنهای امروزی (۱)

 در این پست سعی کردم قسمتی از نوشته‌جات و جملات قصار صادق هدایت را گردآوری کنم ، جملاتی که به راستی آینۀ تمام نمای انسان تنهای امروز است . همچنین در پی نوشت این پست نسخۀ دست نویس کتاب بوف کور به دست خط صادق هدایت پیوست گردیده است. 

۱-  ما همه‌مان تنهاییم ، نباید گول خورد ، زندگی یک زندان است – ولی بعضی‌ها به دیوار زندان صورت می‌کِشند و با آن خودشان را سرگرم می‌کنند، بعضی‌ها می‌خواهند فرار کنند ، دستشان را بیهوده زخم می‌کنند و بعضی‌ها هم ماتم می‌گیرند ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم ، ولی وقت‌های می‌آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می‌شود... به نظرم امروز زبان در اختیارم نیست – چون سال‌هاست که به جز با خودم با کسی دیگر حرف نزده‌ ام.
« گُجَسته دژ »

۲ -  آیا ممکن است دو نفر وَلو دو دقیقه هم که باشد، صاف و پوست کنده همۀ احساسات و افکار خودشان را به هم بگویند ؟
-          گمان می‌کنم از پشت صورتک بهتر بشود راست گفت!
« صورتک‌ها »

۳ -  اجتماع یک لانۀ افعیست ، هر کجا دست بگذاری ، می‌گذرند.
« حاجی آقا »

۴ – کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان‌کندن می‌کنند در صورتی که بسیاری از مردم در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه‌سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می‌شوند.
« بوف کور »

۵ – حاجی معتقد بود که زندگی یعنی : تقلب ، دروغ ، تزویر ، پشت هم اندازی و کلاهبرداری – زیرا جامعۀ او روی این اصول درست شده بودو هرکس بهتر می‌توانست کلاه بگذارد و سَمبَل‌کاری بکند بهتر گلیم خود را از آب بیرون می‌کشد. وجود خودش را مثل وجود دیگران گناهکار تصور می‌کرد و برای تبرئه خود از هیچ دسیسه و سالوس و حقه بازی روبرگردان نبود. می‌اندیشید که زبان یک تکه گوشت است که می‌شود به هر سو گردانید و از این رو کار چاق‌کنی، پشت هم اندازی ،  جاسوسی، چاپلوسی و عوام فریبی جز غریزۀ او شده بود. زمانه این را می‌پسندید و او هم از مردمان برجستۀ زمان خود بود و نمی‌خواست و در این بازار کلاهبرداریِ دنیا کلاه سرش رفته باشد.
«حاجی آقا »

۶ – بس است ما را هوای بوستان ،
شبدر به گلستان
گوسبندستان ،
نامردستان ،
گندستان ،
الدنگستان !

« ولنگاری »
 

۷ – روی هم رفته در سرزمین قی‌آلود وحشتناکی افتاده‌ایم که با هیچ میزان و مقیاسی پدرسوختگی و مادر قحبگیش را نمی‌شود سنجید. غیر از تسلیم و توکل و تفویض کار دیگری از ما ساخته نیست.

« از میان نامه‌ها به نورائی »

۱۳۹۵/۰۶/۱۳

هفت برش از کافکا در کرانه

 
کافکا در کرانه
نویسنده : هاروکی موراکامی
مترجم : مهدی غبرایی
ناشر : نیلوفر

۱ - خاطرات شما را از درون گرم می‌كند اما در عين حال شما را پاره پاره می‌كند.هرچه بيشتر به آنها می‌چسبيدم آزاردهنده‌تر می‌شد ، اما هرگز نخواستم تا زمانی كه زنده ام آنها را رها كنم. اين تنها دليلی بود كه برای ادامۀ زندگی داشتم. تنها چيزی كه ثابت می‌کرد زنده‌ام.

۲-  من كاملاً تهی هستم. می‌دانید کاملاً تهی بودن یعنی چه؟ تهی بودن مثل خانه ايست كه كسی در آن زندگی نكند. خانه‌ای بدون قفل ؛ بدون اينكه كسی در آن زندگی كند. هر كسی می‌تواند وارد شود هروقت كه بخواهد. اين چيزيست كه بيشتر ازهمه مرا می‌ترساند.

۳ -  من از زندگی خودم بی‌اندازه خسته شده‌ام. از خودم خسته شده‌ام. در مرحلۀ خاصی بايد دست از زندگی می‌كشيدم اما اين كار را نكردم. می‌دانستم زندگی بی معنی است اما نمی‌توانستم از آن دست بردارم. بنابراين عاقبت كارم فقط انتظار كشيدن شد، هدر دادن عمرم در جستجوی بيهوده. عاقبت به خودم صدمه زدم و اين كار باعث شد به ديگرانی كه در اطرافم بودند صدمه بزنم. به اين دليل است كه اكنون دارم تنبيه می‌شوم چون اسير نوعی نفرين هستم. روزگاری چيزی داشتم كه خيلی كامل و خيلی بی نقص بود و بعد از آن تنها كاری كه از من برمی‌آمد خوار شمردن خودم بود. اين نفرينی است كه هرگز نمی‌توانم از آن بگريزم. بنابراين از مرگ نمی‌ترسم.

۴ -  می‌خواهم به یادِ من باشی ، اگر تو به یادِ من باشی، عینِ خیالم نیست که همه فراموشم کنند!

۵ - آنچه تو اكنون تجربه می‌كنی، مضمون مکرر بسیاری از تراژدی‌های يونان است. انسان سرنوشتش را انتخاب نمی‌كند. سرنوشت او را انتخاب می‌کند.

۶ – تا وقتی به جايی كه داری می‌روی نرسيده‌ای٬ هرگز به پشت سر نگاه نكن.

۷ - گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی، اما طوفان دنبالت می‌کند. تو باز می‌گردی، اما طوفان با تو میزان می‌شود. این بازی مدام تکرار می‌شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کاری که  می‌توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش ها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی، و مفهوم زمان ...
وقتی طوفان تمام شد يادت نمی آيد چگونه از آن گذشی٬ چطور جان به در بردی. حتی در حقيقت مطمئن نیستی طوفان واقعاً تمام شده باشد. اما يک چيز مسلم است. وقتی از طوفان بيرون آمدی ديگر آنی نيستی كه قدم به درون طوفان گذاشت.


 

۱۳۹۵/۰۶/۰۴

من هرآنچه که داشتم

من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون توئی ، اگر که لایقم بگو
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از ترا حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشنایی هات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم !
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم !
گر تو مجذوب کجا آباد دنیائی من اما
 جذبه ای دارم که دنیا را اینجا می کشانم !
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم !
عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب !
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم .