۱۳۹۵/۰۵/۱۰

به مناسبت زادروز محمود دولت آبادی

جادوی قلم زیبایش  تجلی یک روح پرعاطفه است.یک نور زیبا و امید بخش برای آنکه در دل ظلماتِ افکار انباشته شده در ذهن و دلش در منگنه است و امان دلش بریده است ! افکاری که پندارهای واهی امانش را بریده و همانند مِرگان در رمان جای خالی سلوچ :
«یكی دو تا از ناخن های انگشتهای دستش كمر شكن شده اند:چنگ در تنهایی و در زمين انداخته بوده است.»

آری آری ...

«زخمی اگر بر قلب بنشیند ؛ تو ، نه می توانی زخم را از قلب وا بکنی و نه می توانی قلب را دور بیندازی ،زخم تکه ای از قلب توست .زخم اگر نباشد ، قلب هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد،قلبت را باید بتوانی دور بیندازی .قلبت را چگونه دور می اندازی؟زخم و قلب یکی هستند

آری آری...

قلب آدمیزاد را که بشکافی،پرنده‌ای می‌بینی در حال خودکشی تدریجی با صدایی شبیه به زندگی.این وسط،روان انسان بید مجنونی است،ایستاده در برابر باد... روح من همچنان بمان انتهای شب هویداست ...

گاهی که در انتهای شب عنان دل وامانده از دست می‌رود، آنگاه خواهی گفت :
«گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم .شاید هم بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی .عشق ،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به گِل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.عشق،خود مرگان است! پیدا و نا پیداست، عشق. گاه تو را به شوق می جنباند.و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.حالا سلوچ کجاست؟ این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی؛ چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می شود .
سلوچ کجاست؟ »




اما باید طاقت آورد و راه را تا انتها رفت حتی اگر برگشتی برای آن نباشد :

« بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟
ستار: عاشق زیاد دیده ام!
بیگ محمد: راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته ام برادر!
بیگ محمد: آنها که رفته اند چی؟ آنها چی می گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته اند برنگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند.»


پ.ن  ۱ : جملات داخل پرانتز برشی از متن رمان‌های محمود دولت آبادی هستند
پ.ن ۲ : ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ / صبرکم و بی تابی بسیار و دگر هیچ . «عرفی شیرازی »

۱۳۹۵/۰۵/۰۸

مرگ و پوچ‌انگاری در بیگانۀ آلبر کامو


ترجمۀ آزاد از مقالۀ الن گولِت 
 دانشگاه تنسی - ناکسویل
مارس ۱۹۷۹

آلبر کامو در ناول بیگانه ، شرحی از فلسفۀ ابزود (Absurd)  را در اختیار مخاطبش قرار می‌دهد.ناولی با روایت اول شخص از کاراکتری به نام آقای مرسو که پس از مرگ مادرش مرتکب قتل یک عرب می‌شود و در زندان  منتظر حکم اعدام خود است.بن مایۀ این ناول بر محوریت  حیات  انسانیت و یا  مرگ آن است. کامو با لحنی بی‌تفاوت و سرد امکان اینکه  رویاروی با  مرگ می‌تواند بر روی قوه ادراک و زندگی یک شخص اثر بگذارد صحبت می‌کند.
رمان بیگانه با خبر مرگ مادر مرسو آغاز می‌شود  : "امروز ، مادرم مرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم. تلگرافی به این مضمون از نوانخاونه دریافت داشته‌ام : « مادر ، درگذشت. تدفین فردا. تقدیم احترامات » از این تلگراف چیزی نفهمیدم شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد." )۱)
ولو اینکه  او در مراسم خاکسپاری مادرش شرکت کرد ولی در نوانخانه از دیدن نعش مادرش خودداری کرد و به جای سوگ مادرش در روز خاکسپاری به گرمای کشنده و رطوبت طاقت فرسای آن منطقه فکر می‌کرد و در این فکر بود که با وجود این گرما جسد مادرش کی خواهد پوسید  و سپس پس از مراسم ، در انتظار خوابی راحت با کشیدن چند نخ سیگار پس از خواب یکشنبه بود.این روایت نشان دهندۀ آن است که این مرگ تاثیر بسزایی در زندگی مرسو نگذاشته است اما گم شدن سگ همسایه‌اش – آقای سالامانو- و گریه‌های آن پیرمرد غرغرو برای سگش سبب می‌شود که مرسو ناخودآگاه یاد مرگ مادرش بیفتد که این امر سبب شکاکیت مخاطب تیزبین به این مسئله می‌شود که  مرگ مادر، در ضمیر ناخوداگاه او سبب تغییر در روند زندگی‌اش شده است. اما از طرفی دیگر  معشوقه بازی مرسو یک  روز پس از مرگ مادرش دوباره سبب ایجاد پارادوکس  در مخاطب می‌شود و درک و توجیه کاراکتر مرسو را بیش از پیش پیچیده‌تر می‌کند..
" از او (ماری) خواهش کردم که با همدیگر به سینما برویم... او هم قبول کرد... از من پرسید چرا کراوات مشکی بسته ام؟ من هم گفتم مادرم مرده است. گفت کی ؟ جواب دادم دیروز. از پاسخم یکه خورد... شب، ماری همه چیز را فراموش کرده بود. فیلم گهگاه خنده دار بود. اما گذشته از این واقعاً احمقانه بود. پایش را چسبیده بود به پاهای من و من پستانهایش را نوازش می‌دادم. نزدیک آخر سانس او را بوسیدم ، اما بعد هنگامی که خارج شدیم او به خانه‌ام آمد." (۲)
هرچه بیشتر پیش می‌رویم مرسو برای ما بیگانه‌تر می‌شود که بستر این بیگانه شدن نیز طبعاً برای هرکداممان در این عصر فراهم است به نحوی که جامعه و ما  آنقدر از هم فاصله بگیریم که دیگر نشود همدیگر را درک کنیم. شاید مخاطب سعی کند گهگاه خود را جایگزین کاراکتر مرسو کند اما این کاراکتر آنقدر با اطراف بیگانه شده که به سرعت این پیوند از بین می‌رود ،زیرا آلبر کامو بزرگترین وقایع زندگی مرسو را آنقدر پوچ و بی تفاوت بازگو کرده است که با هیچکدام از قوانین مدرن نمی‌توان مرسو  را با خود یکسان کرد!
پس از خواندن  این ناول نخستین پرسشی که در ذهن خواننده خطور می‌کند این است که پیغام و مفهوم زندگی چیست؟ تعریف واقعی که انسانیت به وسیله خود انسان ارائه می‌شود چیست؟ اصلاً مفهوم انسان بودن چیست؟ آیا ما می‌توانیم دیگران را مورد مواخذه و قضاوت قرار دهیم ؟ و شاید صدها پرسش دیگر که صد البته همه آنها نیز در انتها بدون پاسخ مانده‌اند که شاید هدف این را بتوان برجسته ساختن ابزود بودن و تبلور یافتن مفهموم اگزیستانسیالیسم در دوران مدرن دانست که با وجود مدرن شدن انسان امروزی ، اما همچنان ابتدایی ترین سوالات او بی پاسخ مانده‌اند.آیا اصلاً با توصیف و  تشریح این شرایط ، خدا اجازه قضاوت در مورد انسان پوچ مدرن یعنی دربارۀ ما را داراست؟

پ.ن :  )۱) ، (۲) متن رمان بیگانه - ترجمۀ جلال آل احمد

۱۳۹۵/۰۵/۰۳

چه بی تابانه می‌خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری

چه بی تابانه می‌خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری !
چه بی تابانه تو را طلب می کنم !
بر پشت سمندی گویی نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله تجربه‌یی بیهوده است.
بوی پیرهنت این جا و اکنون.
کوه ها در فاصله سردند.
دست در کوپه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می‌جوید .
و به راه اندیشیدن یاس را رج می زند.
بی نجوای انگشتانت فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است

شانه ات مجابم می کند
در بستری که عشق تشنگیست
زلال شانه هایت
همچنانم عطش می دهد
در بستری که عشق
مجابش کرده است

۱۳۹۵/۰۵/۰۱

جدال شک و ایمان – ادوارد هَلِت کار


کتابی که در آن ادوارد هلت کار به بررسی زندگی‌نامه رمان‌نویس نابغۀ روسی فیودور داستایووسکی می‌پردازد که الحق با ترجمه و نثر روان وشیوای خشایار دیهیمی لذت خواندن آن دو چندان می‌شود. زندگی ناولیستی که آنچنان پرفراز و نشیب است که ادوارد هلت کار در این کتاب به صورتی منصفانه با بیان کردن خط مشی واضح به چگونگی و چرایی آن می‌پردازد . نقد آثار داستایووسکی در این اثر با تفصیلی ممتاز به همراه استدلالاتی زیبا و متقن همراه هست که گوشه‌های مبهم و مهم آن توسط هلت کار به تصویر کشیده شده است.
زندگی داستایووسکی سرشار از جدا شدن از قیود  و رانده شدگی از زندگی است. پر است از جهانی که به شکلی در جریان بوده و حالا خوب یا بد چهره باخته و تغییر کرده است. خط مشی و فکر والای او در رمان معروف و جاودانه‌اش  به نام "برادران کارامازوف" کاملاً نمایان می‌شود، اندیشه‌ای که به گفته "هورست یورکن گریک " متخصص تاریخ ادبیات : "ادبیات کلاسیک روسیه بسیار تحسین برانگیز است و حد اعلای مجذوبیت و مفتون بودن آن در برادران کارامازوف هویدا می‌گردد".جهانی که پر از شیاطین و خوی‌های پر از شرارت است و غریب بودن عنصر آدمیت و واقعیت‌ها و ماهیت‌های متناقض نمای موجودی به نام انسان به خوبی توسط داستایووسکی در این رمان متجسم شده است.

آن کسی که چنین دنیایی با هیولاهایش  را  نگاشته است به قول نیچه باید به هوش باشد که مبادا خود هیولا شود. ادوارد هلت کار در این کتاب خط فکر داستایووسکی را چنین بیان کرده : داستایووسکی مبذول می‌کند من فرزند این زمانه‌ام ،من تا کنون چنین بوده ام،و می دانم،که تا به آخر نیز چنین خواهم بود.این عطش به ایمان چه رنج‌هایی را که برای من به بار نیاورده و می آورد،هر چه حجت من علیه آن بیشتر می شود،در روح من قدرت بیشتری پیدا می‌شود.

بگذار سر به سینۀ من تا که بشنوی

بگذار سر به سینۀ من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار ای رمیدۀ سر در کمند را

بگذار سر به سینۀ من تا بگویمت
اندوه چیست ، عشق کدامست ، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودان بنالم به دامنت

شاید که جاودان بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره‌های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خود بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمۀ شراب

بیمار خنده‌های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم‌تر بتاب

«فریدون مشیری»

۱۳۹۵/۰۴/۳۱

مسخ - فرانتس کافکا

این داستان از آن دست  ناولاهای است که باید سالی چند بار آن را خواند یعنی ماهیت کافکا خواندن همین است که اگر مشتاق کتاب باشی نمی‌توانی پس از چند صفحه  مطالعه ، کتاب را کنار بگذاری و آن را دیگر نخوانی.
مسخِ ناگهانی گره‌گور سامسا کاراکتر اصلی داستان که به خوبی توسط کافکا ترسیم شده است، شاید نمادی از غریبه بودن انسان مدرن با اطرافیان و حتی خود است. کاراکتر منفعلی که ریشه‌های تئوری اگزیستانسیالیسمی سورن کی‌رکگارد در او ریشه  دوانده.
حال این کاراکتر غریب نسبت به دنیای پیرامون خود، پس از مرگ پدر باید از تمام علائق و دلبستگی‌ها  و نقشه های که برای آینده‌اش ترسیم کرده دست بشوید و علاوه بر کابوس غریبگی با خود ؛ در کابوس دهشتناک دیگری نیز به نام روزمرگی غوطه ور گردد. او به انسانی حشره‌نما تبدیل شده که دیگر نه برای خودش آشناست و نه برای اطرافیانش. او به معنای واقعی مسخ شده و به سوی پوچی در حرکت است.
شاید بتوان این شخصیت را در کنار کاراکترهای دیگر همچون «آقای هانتا» در رمان "تنهایی پرهیاهو" بوهومیل هرابال قرار داد، که نمایانگر عصر پوچ و بی روحِ ماشین‌زدۀ کنونی هستند ، اما با این تفاوت که هانتا ذکر می‌کند : شاید آنها و آسمان بی بهره از عاطفه بتوانند جسم انسان را ببلعند و استخوان‌هایش را خورد کنند اما هرگز نمی‌توانند تفکر او را مختل کنند. اما گره‌گور سامسا در مسخ هیچگونه حق انتخابی ندارد. جامعۀ صنعتیِ مدرن تا توانسته از بهرۀ او کار کشیده و اکنون تا به مرز از کار افتادگی رسیده همانند انگلی سربار که حتی خودش هم دیگر ایمانی به وجود خود ندارد ؛ به صورت اتوماتیک وار با توجه به ماهیت دنیای مدرن از جامعه حذف می‌شود.
فرانتس کافکا که در تاریخ ادبیات جایگاه بی‌همتای را داراست پایان داستان را آنچنان ماهرانه نگاشته که مخاطب نیز همپای جامعه ، گره‌گور سامسا را فراموش می‌کند و همراه با خانواده سامسا در روند عصر جدید حل می‌شود.


امید شاملو !


هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه‌ای دل بسته‌ام
«احمد شاملو»

جای خالی سلوچ


گاه عشق گم است؛
اما هست
هست، چون نیست
عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟
نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می­‌شود. می­‌شوراند ، منقلب می­‌کند ، به رقص و شلنگ­ اندازی وامی­‌دارد، می‌گریاند ، می­‌چزاند، می­‌کوباند و می­‌دواند.
«جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی»