جادوی قلم زیبایش تجلی یک روح پرعاطفه است.یک نور زیبا و امید بخش برای آنکه در دل ظلماتِ
افکار انباشته شده در ذهن و دلش در منگنه است و امان دلش بریده است ! افکاری که
پندارهای واهی امانش را بریده و همانند مِرگان در رمان جای خالی سلوچ :
«یكی دو تا از ناخن های انگشتهای دستش كمر شكن
شده اند:چنگ در تنهایی و در زمين انداخته بوده است.»
آری آری ...
«زخمی اگر بر قلب بنشیند ؛ تو ، نه می توانی
زخم را از قلب وا بکنی و نه می توانی قلب را دور بیندازی ،زخم تکه ای از قلب توست
.زخم اگر نباشد ، قلب هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد،قلبت را باید بتوانی دور
بیندازی .قلبت را چگونه دور می اندازی؟زخم و قلب یکی هستند .»
آری آری...
قلب آدمیزاد را که بشکافی،پرندهای میبینی در
حال خودکشی تدریجی با صدایی شبیه به زندگی.این وسط،روان انسان بید مجنونی
است،ایستاده در برابر باد... روح من همچنان بمان انتهای شب هویداست ...
گاهی که در انتهای شب عنان دل وامانده از دست میرود،
آنگاه خواهی گفت :
«گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است.
رفتن و نگاه کردنش عشق است.دست و قلبش عشق است.در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را
بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده . شاید نخواهی هم .شاید هم
بخواهی و ندانی .نتوانی که بدانی .عشق ،گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست های به
گِل آلوده ی تو که دیواری را سفید می کنند.عشق،خود مرگان است! پیدا و نا پیداست،
عشق. گاه تو را به شوق می جنباند.و گاه به درد در چاهیت فرو می کشد.حالا سلوچ
کجاست؟ این چاهی است که تو در آن فرو کشیده می شوی؛ چاهی که مرگان در آن فرو کشیده
می شود .
سلوچ کجاست؟ »
« بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟
ستار: عاشق زیاد دیده ام!
بیگ محمد: راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته ام برادر!
بیگ محمد: آنها که رفته اند چی؟ آنها چی می گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته اند برنگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند.»
ستار: عاشق زیاد دیده ام!
بیگ محمد: راه و طریقش چه جور است عشق؟
ستار: من که نرفته ام برادر!
بیگ محمد: آنها که رفته اند چی؟ آنها چی می گویند؟
ستار: آنها که تا به آخر رفته اند برنگشته اند تا چیزی بتوانند بگویند.»
پ.ن ۱ : جملات داخل پرانتز برشی از متن رمانهای محمود دولت آبادی هستند
پ.ن ۲ : ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ / صبرکم و بی تابی بسیار و دگر هیچ . «عرفی شیرازی »


