۱۳۹۶/۰۷/۰۷

دیگر نمی‌خواهم آن باشم


« اساس داستان کاملاً فیکشن است»

بعد از ۳۸ سال زندگی، انجام بعضی کارها یا درک بعضی  مطالب برایت سخت‌تر می‌شود نه اینکه نتوانی درک کنی، نه، کشش انجام آنها را نداری.
دیشب قبل اینکه از خواب بیدار شوم، حس کردم کمرم یخ زده است، یعنی چون کمرم یخ زده بود از خواب پا شدم، جدیداً عادتم شده که کمرم رو به شیشه بچسبونم، علتش رو هم نمیدونم چیه ولی بر حسب عادتی تازه، به این شکل می‌خوابم. چند لحظه بعد از بیدار شدنم، آیس، تنها گربه‌ام روی تخت پرید و با خرخر و ناز و عشوه به من فهموند که غذا می‌خوام. کلاً گربه‌ها موجودات عجیب‌غریبی هستن. اونا با این مغز کوچیک و گربه‌ایشون متوجه میشن که در ازای نمایش محبت، باید چطوری امتیاز بگیرن، اما من هنوز این مسئله  رو در رابطه با آدم‌ها درک نکرده‌ام. ولی اگر من حتی مرتب هم به آیس غذا بدهم و او خودش رو برای من لوس کنه ولی اگر چند روز خونه نباشم، خودش رو برای اون  کسی لوس می‌کنه که قراره بهش غذا بده...
جدیدا شیوه زندگیم رو تغییر دادم، تغییراتی زیاد ، هر چند که می‌دونم  تنبون ادامه‌اش رو در دراز مدت ندارم. چند سال در انگلیس در شرکتی که مربوط به مهندسی چوب و منابع طبیعی بود کار کردم، اما در آنجا هیچی بر وفق مرادم پیش نرفت. انرژی انجام کار رو نداشتم، از لحاظ روحی و جسمی مستاصل شده بودم ، با تعدیل نیروی سازمانی، کارم رو از دست داده‌بودم و به تازگی هم از زنم جدا شده بودم، اما یک شب پشت تلفن، مادرم ازم خواست که :"عزیزم برگرد ایران، شرایط خوبی نداری... اینجا پیش خودمون باشی بهتره... بیا پیش من و بابات، دو تا خواهرات که بیرون ایران هستن، ما هم اینجا تنها هستیم." حرف‌مان شد، من هم گوشی رو قطع کردم و تا چند روز هم جواب تلفن‌های روی اعصابش رو ندادم. خسته بودم، می‌دونستم نباید برگردم ایران، اما واقعاً تحمل این شرایط روحی، کاری و جسمی رو نداشتم. اما چند شب بعد تماس مادرم تصمیم گرفتم که برگردم ایران، ولی هنوز هم واقعاً  نمی‌دونم چرا این مسیر  رو انتخاب کردم. چند روز بعد، خواهر کوچک‌ترم از کانادا با من تماس گرفت و پس از گریه طولانی به من گفت که مادر درگذشته است...
 حالا سه سال از اون شب و تماس تلفنی خواهرم  و تصمیمی که گرفتم می‌گذره، سه سال را که پس از بازگشت در اینجا کار کردم و گذرانده‌‌ام، آیس پایین پایم دراز کشیده و من به چند ماه گذشته فکر می‌کنم، اینکه کارهای خودخواهانه پدرم باعث شد که به خانه جدایی نقل مکان کنم. این پیرمرد دیکتاتوری تو ذاتشه، آدمی خشک و اتو کشیده که بعد از فوت مادرم بد خلق‌تر هم شده بود. البته حق هم داره ، به اقتضای شغلش که درسازمان نقشه کشی بوده دائما در سفر بود و روحیه خشن کاریش رو هم به جو خانواده منتقل کرده بود، اما مادرم با وجود اینکه مذهبی بود اما خوش مشرب‌تر بود، بگو بخند داشت، حتی دم مرگی به جای قرآن به حافظ تفال می‌زده...
باید از این به بعد شب‌ها قبل خواب پیژامه رو بزنم زیر شلوار تا کمرم سرد نشه، شاید اینجوری باعث شه به موقع از خواب پاشم و در تخت‌خواب کمتر به چند سال گذشته فکر کنم.
باید صبح زود از خونه برم بیرون چون از تجریش تا محل کارم ، کریم‌خان، ترافیک آدم رو دیوانه می‌کنه. واقعاً از تهران متنفرم، شهر شلوغ و کثیف. بی‌هیبت و بی‌هویت. شب‌ها پر از گربه است که داخل آشغال‌ها دنبال یه تیکه غذا هستن، گربه‌های که اگه خوش‌شانس بودن مثل آیس می‌شدن، یه جای گرم و غذای عالی داشتن، اما جبر اونا رو خیابونی کرد و آیسِ من رو خونگی. آدم با همین فکر کوچیک به خودش می‌گه که چرا خودم رو مقید به یه قرارداد بین انسان‌ها کنم که بهش میگن ملیت... ولی اگه من جای آیس بودم و با همه این  امکاناتی که داشتم اما صاحبم آدم بی‌عرضه و چوب دو سرگهی مثل من بود چی؟
استارت ماشین رو ‌می‌زنم اما طبق معمول بازی در می‌آره، تازه برده بودم پیش اوس جواد تعمیرش کرده بود، اما مثل اینکه قراره دوباره بازی درآره. بار اول که بردم پیش اوس جواد تعمیرش کنم، رفتم داخلِ تعمیرگاه سلام کردم و گفتم کار تعمیر استارت و باتری سمند رو انجام می‌دین؟ انگار از لحن صدا و نوع حرف زدنم فهمید کیس خوبی گیرش اومده، از اینا که رو پیشونیشون نوشته من خَرم و تا ته بکن تو پاچه‌ام. با لحن کش‌داری گفت: آره داداش چرا که نه، ماشین رو بیار رو چاله یه نگاه بش بندازم سه سوت حلش می‌کنم. یه خورده دست مالیش کرد، دو سه تا سیم عوض کرد بعد گفت: دادا حله ، برو دیگه اذیت نمی‌کنه.
ولی دوباره خِرم رو گرفت، دوباره بردمش پیش تعمیرکار، این‌بار قبل رفتن با خودم تمرین کردم که مثل خودشون با صفا و مشتی حرف بزنم. رفتم تو سلام کردم:" اوس جواد چطوری ؟ اوسا این بی پدر دوباره اذیت می‌کنه! گفت بیار رو چاله الان سه سوته حلش می‌کنم."  
این‌بار خیلی خرجش شد. می‌دونستم دوباره تو پاچه‌ام کرده اما نمی‌دونم چرا ماشین رو اینجا می‌آوردم، شاید به خاطر اینکه نزدیک خونه بود. آخرش بهم گفت حاجی حله؛ این‌بار استارت و برقش رو مثل ساعت برات کوک کردم دیگه عینه اول واست استارت می‌زنه... اما حالا بعد چند روز دوباره استارت نمی‌زنه و فکر کنم برای بار سوم باید ببرم پیش اوس جواد، البته اگه این‌باراستارت بزنه.
از این ماشین بدم میاد، اونم از من بدش می‌آد که هر صبح خِرم رو می‌‌چسبه، از این متنفره که اسفنج صندلیش شکل کونم رو گرفته، ولی چاره چیه فعلاً پول دستم نیست و باید با این فکسنی بسازم و بسوزم... بالاخره بعد بار چندم استارت زد. حالا باید برم داخل خیابون‌ و بین کلی آدم رانندگی کنم، آدم‌های که خیلی‌هاشون اخلاقاً مثل اراذلِ سر تراشیده لندنی هستن، با کوچیک‌ترین فضا بین ماشین‌ها، لای میکشن و اگر ماشین جلویت بره و تو دیرتر حرکت کنی سریع یه ماشین دیگه می‌تپه جلوت. همه می‌خوان زودتر برسن سرکار تا اونجا بیشتر بخوابن. 
باید فکری به حال این فلاکت بکنم، خیلی دوست دارم لواسون خونه بگیرم، نه خود لواسون، مثلاً بالای فشم که ارزون‌ترم هست ولی فعلاً پولی در دسترس نیست. چند روز پیش در محل کارم یاد یکی از این اراذل لندنی افتادم که شغلش جوشکاری بود. اون می‌تونست تعطیلات پاشه بره مایورکا یا جنوب پرتغال، اما ما ایرانی‌ها مثل خَر تو احتیاجات اولیه زندگیمون گیر کردیم. اصلاً مگر چقدر سخته خرید یه ویلا کوچک در بالای فشم که تبدیل به آرزوی بزرگ من شده؟!

فعلا تا ماشین خاموش نشده باید این خزعبلات  رو از کله‌ام شوت کنم بیرون، برم سرکار تا خیابون‌ها شلوغ‌تر نشدن...

۱۳۹۶/۰۶/۲۸

زایش ونوس


پرتره زایش ونوس در اواخر سده پانزدهم میلادی توسط نقاش ایتالیایی ، ساندرو بوتیچلی کشیده شد،  پرتره نقاشی که نمایانگر تغییر در تاملات فکری مردم اروپا بود، تاملاتی که خواستار بازگشت اروپا به عصر کلاسیک یونان و روم بود، عصری که  دگراندیشان سعی کردند بر پایه دوری از جهل، خرافات و دگم اندیشی رایج در اروپا بنا شود. دگم اندیشی و خرافاتی که مسبب و پایگاه اصلی آن کلیسای فاسدِ آن‌زمانِ کاتولیک روم بود.
پرتره «زایش ونوس» ، اثر نقاش ایتالیایی- ساندرو بوتیچلی

اما عصر نوزایش که بر محوریت تفکر اومانیستی بنا نهاده شد، نوید عصری جدید برای بشر بود. عصری که پایگاه آن در میان دگراندیشان فلورانس بود. فرانچسکو پترارک، میکلانژ ، لئوناردو داوینچی ، لورنتسو گیبرتی و ... از نخستین دگراندیشان این عصر تازه بودند. تفکر جدید هرچه  بیشتر پیش می‌رفت،  تمام ابعاد فرهنگی، هنری، سیاسی ، اجتماعی و حتی دینی اروپا را با چالش تغییر روبرو می‌کرد.
برخلاف اروپا که در حال دگرسانی کامل در همه زمینه‌ها و ابعاد بود، دنیای شرق به‌ویژه  دنیای اسلامی کاملاً درسرازیری جهل و خرافات موجود پیش می‌رفت. دنیای اسلام که در زمان خلافت عباسیون جایگاه و منزلتی درخور توجه در تاریخ کسب کرده‌بود، اما جهل موجود در افکار و آرای بلاد اسلامی زمینه‌ساز عقب ماندگی تاریخی مناطقی شد که اسلام در آن رواج داشت.
 شاید بتوان دوران حکومت خلیفه هارون الرشید را درخشان‌ترین دوران اسلامی و به اصطلاح عصر طلایی این دوران دانست، اما چرا سرزمین‌های اسلامی در جهلی مرکب باقی ماندند؟ نخستین علت را باید در حمله مغول جستجو کرد، یورشی که سبب یاس و سرخوردگی تاریخیِ مردمان سرزمین‌های اسلامی شد، یاسی فلسفی که تا چندین نسل پس از حمله نیز در وجود مردمان این سرزمین‌ها رخنه کرده‌بود.
این یاس و سرخوردگی سبب رواج  گسترده تفکر زهدگرای و صوفی‌گری در میان مسلمانان شد که این تفکرات سرانجام زمینه‌ساز ایجاد تفکر شیعی در ایران عصر صفویان نیز شد. زمانی که در اروپا بزرگانی هم‌چون : نیکولاس کوپرنیک ( که نظریه زمین مرکز در کیهان را به چالشی اساسی کشید و نظریه خورشید مرکز را ارائه داد) ،یوهان کپلر( پدر ستاره‌شناسی نوین) ، رنه دکارت ( که شاکله صحبتش حذف خرافات  و سنجش عاقلانه بود) و ... در حال ایجاد تغییراتی بنیادین بودند،  در ایران افرادی همانند «مقدس اردبیلی»، «محمدباقر مجلسی» و ... در راس هرم علمی ایران بودند که روز به روز سبب گسترش خرافات و عقب‌ماندگی بیشتر در این سرزمین می‌شدند.

نیکولاس کوپرنیک- منجمی که برای نخستین بار نظریه زمین مرکز را رد و به جای آن نظریه خورشید مرکز را مطرح کرد.


یکی دیگر از تفاوت‌های شرق و غرب، تمایز در نقطه نظر و دیدگاه آنها راجع به فلسفه بود. تفکر فلسفی دگراندیشان اروپایی در عصر رنسانس،  بر آرای فلسفه افلاطون استوار بود و بر اساس آرای او فلسفه جدید را بنا نهادند، اما سنگ بنای تفکر فلسفی مسلمانان بر آرای ارسطو استوار بود. افلاطون دیدی آرمان‌گرایانه  و جهان شمول‌تر داشت، حتی نسبت به تساوی نسبی حقوق زن و مرد اعتقاد داشت، حال آنکه تفکر شاگردش یعنی ارسطو سخت‌گیرانه‌تر بودند. فلسفه و اخلاق او کاملاً مردسالارانه بود. او معتقد بود شجاعت و عدالتِ مرد و زن با هم برابر نیست؛ شجاعت مرد در فرمان دادن است و شجاعت زن در اطاعت کردن. او حتی از لحاظ اخلاقی نیز جایگاه پایین‌تری برای زن قائل بود، دیدگاه و اخلاقی که برتراند راسل از آن به عنوان «نفرت انگیز» یاد می‌کند.
این دو عامل یعنی یاس فلسفی پس از حمله مغول و تفاوت دیدگاهِ فلسفیِ شرقِ اسلامی  با غرب، سبب عقب‌ماندگی شرق نسبت به غرب شد. فیلسوفان اسلامی به این دلیل آرای ارسطو را مبنای فلسفه خود قرار دادند که در واقع قرابت بیشتری با آموزه‌های اسلامی داشت. تفکرات اشتباهی که ارسطو بنیان نهاد تا سده‌ها پس از او بسیاری از دگراندیشان غربی را بر آن داشت که اشتباهات او در اخلاق، نجوم، سیاست ، جامعه‌شناسی و ... را حتی به قیمت از دست دادن جان‌شان هم شده اصلاح کنند ،حال آنکه این آرا به راحتی در لایه‌های فلسفی و زیرین  تفکر اسلامی نفوذ کردند و تا به امروز نیز بدون تغییر باقی مانده‌اند.

۱۳۹۶/۰۶/۲۴

و اینک پرده پایانی کاوش‌گر کاسینی


این نوشته نسبت به مطالب پیشین کاملاً متفاوت است، اما سعی داشتم به نوبه خود و از دید کسی که علاقه وافری به علم نجوم دارد، ادای احترامی داشته باشم نسبت به دست‌آوردهای علمی و تحقیقاتی که این کاوشگر ثبت کرد.  کاوش‌های که دیدی نوین از هستی پیرامون را  به بشر زمینی هدیه کردند. دیدی که انسانِ منصف را به کرنش دربرابر عظمتِ جهان هستی وادار می‌کند. عظمیتی بی‌اندازه که در سال ۱۹۹۰ میلادی، کاوش‌گر ویجر با ارسال عکسی از زمین در فاصله شش میلیارد کیلومتری، عظمت جهان را به تمام انسان‌ها یادآور شد. عکسی که به نام نقطه آبی کمرنگ‌ شهرت یافت. عکسی که کارل سیگن درباره آن بدین صورت واکنش نشان داد:

«به این نقطه نگاه کن، آن نقطه همین جاست ... آنجا خانۀ ماست...
بر روی آن هر که را که دوست داری، هر که را که می‌شناسی، هر آن که تا به حال نامش را شنیده‌ای، هر انسانی که تا کنون بوده‌است، زندگی‌شان را سپری کرده‌اند. جمع تمامی خوشی‌ها و رنج‌های‌مان، هزاران دین مطمئن، ایدئولوژی‌ها، و دکترین‌های اقتصادی، هر شکارچی و کاوش‌گری، هر قهرمان و بزدلی، هر خالق و نابودکننده تمدنی، هر شاه و رعیتی، هر زوج جوان عاشقی ،هر معلم اخلاقی، هر سیاست‌مدار فاسدی، هر فوق ستاره‌ای، هر رهبر معظمی، هر قدیس و گنه‌کاری در تاریخ گونه ما، آنجا زندگی کرده‌است – بر روی ذره گردۀ معلق در یک شعاع نور...
عکس موسوم به نقطه آبی کم‌رنگ که توسط ویجر از فاصله شش میلیارد کیلومتری زمین ثبت شده‌است.

زمین صحنه بسیار کوچکی در عرصه وسیع گیتی است. به رودهای خونی که بدست ژنرال‌ها و امپراتورها ریخته شده تا در شکوه و پیروزی، بتوانند اربابان زودگذر جزیی از یک نقطه شوند، به بی‌رحمی‌های بی‌شماری که از ساکنان یک گوشهٔ این نقطه  علیه ساکنان گوشه‌ای دیگر سرزده، بی‌اندیش. چه مکرر است عدم تفاهم‌شان، چه مشتاق‌اند به کشتن یکدیگر، چه پرحرارت است نفرت‌های‌شان. رفتارهای‌مان، خود مهم‌بینی خیالی‌مان، توهم اینکه یک جایگاه اختصاصی در عالم داریم، توسط این نقطه کم نور به چالش کشیده شده‌است. سیاره ما یک ذره تنهای احاطه شده در تاریکی عظیم کیهانی است. در گمنامی‌مان، در تمامی این وسعت، هیچ نشانی از اینکه کمکی از جایی دیگر برای حفظ‌‌مان از خودمان برسد نیست.
چه خوشتان بیاید چه  نه، در حال حاضر زمین جایی است که ما موضع‌مان را می‌گیریم. گفته شده‌است که نجوم یک تجربه متواضع کننده و شخصیت‌ساز است. شاید هیچ اثباتی برای حماقت غرور بشری بهتر از این تصویر دور از دنیای کوچک‌مان نباشد. برای من، این تأکیدی بر مسئولیت‌مان است که با یکدیگر مهربان‌تر رفتار کنیم و نقطه آبی کمرنگ، تنها خانه‌ای است که آن را تاکنون شناخته‌ایم.»

پرده نخست نمایش کاسینی:

پانزده سال طول کشید که ایده هماهنگیِ پروژه و ساخت «کاوشگر کاسینی و هویگنس» محقق شود. پروژه‌ای که ایده  اولیه آن را «بنیاد علوم اروپا» “ESF”   مطرح کرد، هرچند  درنگ و جدایی که در اجرای این پروژه با سازمان فضایی ناسا داشت، سبب شد که سازمان فضایی ناسا ، با متقاعد کردن کنگره ملی ایالات متحده ، به تنهایی اقدام به پرتاب کاسینی به فضا را انجام دهد. نهایتاً در ۱۵ اکتبر ۱۹۹۷ این امر محقق شد و کاسینی به همراه هویگنس به فضا پرتاب شدند.
عکسی از حلقه بسیار زیبای زحل که توسط کاو‌ش‌گر کاسینی گرفته شده‌است.


پرده دوم نمایش کاسینی:

پس از تقریباً گذر سه سال، این کاوشگر به  نزدیکی سیاره مشتری رسید و هزاران عکس را از این سیاره و اقمار آن از جمله «آیو» ، «کایستو» ، «اروپا» و ...  به ثبت رساند و سپس به سوی سیاره زحل (کیوان) حرکت کرد که پس از تقریبا چهار سال به این سیاره رسید و در مدار تحقیقاتی خود جای گرفت.
 کاوش ، تجزیه و تحلیل رویدادهای جوی وسطحی  این سیاره و اقمار آن ، محاسبه اعتدالین شب و روز و انقلاب فصلی در این سیاره مهم‌ترین ماموریت‌های این  کاوشگر بودند. این کاوشگر برای نخستین بار در سال ۲۰۰۶ ، کیفیتی بالا از تصاویر حلقه‌های سیاره زحل را به زمین ارسال کرد.
عکسی از اعتدالین شب و روز در سیارۀ زحل 

پرده پایانی نمایش کاسینی:


کاسینی پس از کاوش‌های موفقش، اکنون تبدیل به جزئی از همان سیاره‌ای شده‌است که  سیزده سال راجع به آن کاوش می‌کرده‌است. تحقیقاتی که دید ما را نسبت به زحل و صد البته جهان پیرامون‌مان تغییر داد. واپسین سیگنالی که این کاوش‌گر به زمین ارسال کرد در روز ۱۵سپتامبر ۲۰۱۷ ( ۲۴ شهریور) در ساعت ۱۶:۳۰به وقت ایران، توسط  سازمان فضایی ناسا دریافت شد. 

۱۳۹۶/۰۶/۲۱

ادبیات ابزورد- بخش سوم


برای خوانش راحت‌تر، فایل PDF  سه بخش را دراینجا بیابید...

نمایش‌نامه «شاه اوبو» از آلفرد ژاری نخستین اثر در سبک و مفهوم ادبیات ابزورد بود که در اواخر سده نوزدهم میلادی نگاشته شد و در سده بیستم پس از آنکه اروپاییان دو جنگ جهانی را پشت سر گذاشتند بیش از پیش گسترده‌ شد ، ولی ایالات متحده از بطن جنگ به دور بود و همین دلیل سبب غیاب نسبی ادبیات ابزورد در ادبیات این کشورِ تاثیرگذار شده بود.
رویای زندگی در آمریکا ، کشوری آزاد بر پایه فرصت‌های برابر، روح اجتماعی و ملی این کشور را بر خلاف اروپاییان،  از یاس و نا امیدی دور نگه داشته بود. اما این امید و رویا در آمریکا هم دیری نپایید و پس از مسائل رسوایی سیاسی  موسوم به  «واترگیت» و جنگ ویتنام ، روح سرخوردگی و یاس عمیق در آمریکا ریشه دواند و ضربه‌های شدید به این خوش‌بینی ملی وارد گردید.
در همین دوران «ادوارد اُلبی» به بسیاری از مبانی خوش‌بینانه ایالات متحده حمله کرد .او واقعیات تلخ مخفی در پشت نقابِ تبلیغاتِ پر زرق و برق و چرب زبانی مجلات خانوادگی را برجسته کرد و واقعیت را هرچند تلخ، اما عریان به مردم آمریکا عرضه کرد. او در سال ۱۹۶۲ با نوشتن نمایش‌نامه «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» ، جایگاه و نام خود را به عنوان یکی از نویسندگان و نمایش‌نامه نویسان برجسته تاریخِ ادبیاتِ معاصرِ ایالات متحده ثبت کرد.

این نمایش‌نامه صحنه جدل بی‌رحمانه زناشویی  به سبک نمایش‌نامه‌های آگوست استریندبرگ است. جدلی میان جرج ، استاد دانشگاه و مارتا، همسر جاه طلبش. آنها در حضور یک زوج جوان ( نیک و هانی) با یک‌دیگر شروع به مشاجره می‌کنند و تمام دروغ‌های که به یک‌دیگر گفته‌اند را برملا می‌کنند. آنها فرزندی خیالی دارند که از آن مراقبت می‌کنند اما در شبی  که مشاجره را آغاز می‌کنند تصمیم بر آن می‌گیرند که دیگر نیازی به آن بچه خیالی ندارند، آنها دوست دارند فرزند خیالی‌شان را تکه تکه کنند زیرا می‌دانند دیگر عشق و رویایی میان آنها نیست و لزومی بر ادامه این رویا نمی‌بینند.

هر چند که ظاهراً این نمایش‌نامه به پیچیدگی‌های روابط زناشویی می‌پردازد اما باطناً سعی آن در نقد جامعه آمریکا است.  در واقع کودک  خیالی جرج و مارتا ، نمادی از رویای آمریکایی است که با یاس موجود در جامعه و البته جاه‌طلبی و طمع رویای آمریکایی، تکه تکه شده و دیگر جایگاه‌اش را در میان مردم (جامعه) از دست داده است.


منابع

آلبر کامو، افسانه سیزیف ، ۱۳۸۲ ، نشر دنیای نو
آلبر کامو، بیگانه، ۱۳۹۴، نشر علمی و فرهنگی
ادوارد اُلبی، نمایش‌نامه چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ ، ۱۳۹۴، انتشارات مروارید
مارتین اسلین، تئاتر ابسورد، ۱۳۹۵، نشر اختران

Max Schulz, Black humor fiction of the sixties, 1973
Richard E. Baker, The Dynamic of the absurd in the Existentialist novel, 1993
K.M. Newton, Literature & tragic, chapter 7, 2008
William Hutchings, Samuel Beckett’s waiting for Godot:  a reference guide, 2005

۱۳۹۶/۰۶/۲۰

ادبیات ابزورد- بخش دوم


برای خوانش راحت‌تر، فایل PDF  سه بخش را در اینجا بیابید...


شاید مسخ فرانتس کافکا را بتوان یکی از آثار داستانی موفق اولیه در زمینه پوشش فلسفه و تفکر ابزورد بشمار آورد.گرگور در صبح یک روز ناگهان چشم باز می‌کند و خود را هیولای کریه المنظر و مشمئز کننده می‌یابد... اما چرا فرانتس کافکا شخصیت اصلی داستان را به شکل یک سوسک عظیم الجثه  به تصویر می‌کشد؟
شاید بتوان این شخصیت سازی را اینگونه توجیه کرد که گرگور دیگر به دنیای ما تعلقی ندارد و همچنین طنزی گروتسک وار که در آن کاملا نمود دارد. همچنین  این شخصیت سازی در همان آغاز ذهن خواننده را به ادامه مطلب متوجه می‌کند، تکنیکی که ویلیام شکسپیر در نمایش‌نامه  «رویای نیمه شب تابستان» نیز از آن بهره جسته است.
در آغاز داستان، خواهر گرگور بر این تغییر چهره و مسخ او به شدت گریه می‌کند اما گرگور نمی‌داند که واقعاً به خاطر مسخ او گریه می‌کند یا نگران بی‌مصرف ماندن او برای خانواده است.
پوچ شدن انسان عصر مدرن در همان صفحات نخستین آشکار می‌گردد، آنجا که گرگور حتی پس از مبدل شدن به حشره‌ای عظیم الجثه، تنها نگران این است که صبح چگونه خود را به قطار برساند که به موقع در اداره حاضر شود، حال آنکه حتی به علت و چرایی این مسخ نمی‌اندیشد.اما موضوع زمانی کابوس‌وار می‌شود که گرگور ارج و قرب خود را نزد خانواده از دست می‌دهد. خانواده دیگر به بهداشت او اهمیتی نمی‌دهد، در اتاقش غذا نمی‌گذارند و رفته رفته همانند یک تکه آشغال با او برخورد می‌کنند، زیرا هیچ بازده اقتصادی برای خانواده ندارد...
درام و تلخی داستان در این سطور جای دارد، انسانی که زیربار فشار کمر خم کرده و نمی‌داند کجا رود؛ انسانی که در می‌یابد تنها زمانی جامعه انسانی او را می‌پذیرد که بتواند نیازهای اطرافیان خود را برآورده سازد، اگر نتواند او دیگر ارزشی نخواهد داشت...
اما اگر منصفانه قضاوت کنیم ،با توجه به محظورات اخلاقی و فشارهای مالی، خانواده «گرگور سامسا» تا کی می‌توانستند این شرایط  وحشتناک را تحمل کنند؟ تا کی قادر به فداکاری و ایثار بودند؟ در این شرایط، پوچ بودن آرمان‌های انسانی هویدا می‌شود و این آرمان‌ها رنگ می‌بازند  و اگر منصفانه قضاوت کنیم در می‌یابیم که اخلاقیات انسانی چقدر محدود و منوط به شرایط و عواملی خاص است...



منابع


آلبر کامو، افسانه سیزیف ، ۱۳۸۲ ، نشر دنیای نو
آلبر کامو، بیگانه، ۱۳۹۴، نشر علمی و فرهنگی
ادوارد آلبی، نمایش‌نامه چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ ، ۱۳۹۴، انتشارات مروارید
مارتین اسلین، تئاتر ابسورد، ۱۳۹۵، نشر اختران
Max Schulz, Black humor fiction of the sixties, 1973
Richard E. Baker, The Dynamic of the absurd in the Existentialist novel, 1993
K.M. Newton, Literature & tragic, chapter 7, 2008
William Hutchings, Samuel Beckett’s waiting for Godot:  a reference guide, 2005

۱۳۹۶/۰۶/۱۹

ادبیات ابزورد – بخش نخست

برای خوانش راحت‌تر، فایل PDF سه بخش را در اینجا بیابید...  


سرانجام سده بیستم آغاز شد، سده‌ای که با رشد گسترده تکنولوژی عجین شده بود، عصری که در نهایت انسان را تبدیل به موجودی بی روح و ماشین زده کرد. در چنین عصر و جامعه‌ای، ارزش‌های انسانی از جامعه رخت بر می‌کنند.
عواطف انسانی به راحتی در هیولای ماشینی عصر مدرن حل می‌شوند و انسان‌ها مبدل به قالبی خالی از اخلاقیات و ارزش‌ها می‌شوند.حال ما، به عنوان محصولات این هیولای ماشینی به سوی وادی پوچی و بی معنایی در حرکتیم، آن هم با سرعتی عنان گسیخته و جنون وار. در نهایت گمان می‌کنیم بیگانه‌ای هستیم که به این جهان تبعید شده‌ایم. به قول آلبرکامو در افسانه سیزیف :
«جهانی که محروم از خیالات و روشنی‌ها باشد، انسان حس می‌کنددر آن  بیگانه است. این تبعید بدون دست آویز است، زیرا از خاطرات زمان‌های گذشته یا از امید قلمرویی موعود محروم است. براستی این جدایی میان انسان و زندگی، هنرپیشه و دکور، حس پوچی است.»
متن در ادبیات ابزورد همانند آدم این عصر فاقد منظور و هدف است. در واقع ابزورد سعی بر آن داشت که آینه‌ای تمام قد باشد در برابر انسان عصر حاضر. آنگونه اوژن یونسکو آن را بازگو می‌کند:
« ابزورد چیزی است که عاری از معنی باشد»
برای واکاوی این ادبیات بهتر است از ساموئل بکت آغاز کنیم و قاعدتا آغاز هم با نمایش‌نامه در انتظار گودو او خواهد بود، نمایش‌نامه‌ای که به هیچ وجه قصد داستان‌گویی ندارد، نمایشی که به قول دو کاراکتر اصلی آن «دی‌دی» (ولادیمیر) و «گوگو» (استراگون) هیچ خبری در آن رخ نمی‌دهد، نه کسی می‌آید و نه کسی می‌رود؛ تنها انتظاری لعنتی ، پوچ، بزرخ‌وار و یا هر چیز دیگر که آن را بنماند در میان است. کسی به نام گودو قرار است بیاید ولی نمی‌آید، یعنی دست آخرهم معلوم نمی‌شود که می‌آید یا نه.
هم در پایان پرده اول و هم پایان پرده دوم ، این دو کاراکتر انتظار گودو را می‌کشند ولی آن دو بدون تغییر، بی هدف و بی‌نتیجه در همان جا باقی می‌مانند.
دی‌دی و گوگو در انتظار گودو

در مورد نام نمایش‌نامه هم ابهاماتی وجود دارد .چرا این دو در انتظار گودو هستند ؟ اصلاً گودو کیست؟ خداست؟ منجی است؟ خود زندگی است ؟ حقیقت است؟ پرسشی که بی‌پاسخ مانده و ساموئل بکت درباره آن گفته است «اگر خودم می‌دانستم چیست که در نمایش‌نامه می‌گفتم.»
محور نمایش‌نامه که ظاهراً گودو بود به حاشیه رانده می‌شود و اکنون رنج انتظار که به نوعی حتی مایه استهزا دو کاراکتر نیز قرار می‌گیرد، در درجه اول اهمیت قرار می‌گیرد. انتظار، تبدیل به محور نمایش‌نامه می‌شود، ولی انتظار برای چه ؟ 

انتظاری که البته بیهوده‌گی و بی ثمر بودن آن عیان است و دو کاراکتر گه گاه از همدیگر می‌پرسند چرا اینجا هستند و اصلاّ چرا نمی‌روند؟


منابع

آلبر کامو، افسانه سیزیف ، ۱۳۸۲ ، نشر دنیای نو
آلبر کامو، بیگانه، ۱۳۹۴، نشر علمی و فرهنگی
ادوارد آلبی، نمایش‌نامه چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ ، ۱۳۹۴، انتشارات مروارید
مارتین اسلین، تئاتر ابسورد، ۱۳۹۵، نشر اختران
Max Shulz, Black humor fiction of the sixties, 1973
Richard E. Baker, The Dynamic of the absurd in the Existentialist novel, 1993
K.M. Newton, Literature & tragic, chapter 7, 2008
William Hutchings, Samuel Beckett’s waiting for Godot:  a reference guide, 2005
Samuel Beckett, Waiting for Godot play, 1952