۱۳۹۶/۰۷/۰۷

دیگر نمی‌خواهم آن باشم


« اساس داستان کاملاً فیکشن است»

بعد از ۳۸ سال زندگی، انجام بعضی کارها یا درک بعضی  مطالب برایت سخت‌تر می‌شود نه اینکه نتوانی درک کنی، نه، کشش انجام آنها را نداری.
دیشب قبل اینکه از خواب بیدار شوم، حس کردم کمرم یخ زده است، یعنی چون کمرم یخ زده بود از خواب پا شدم، جدیداً عادتم شده که کمرم رو به شیشه بچسبونم، علتش رو هم نمیدونم چیه ولی بر حسب عادتی تازه، به این شکل می‌خوابم. چند لحظه بعد از بیدار شدنم، آیس، تنها گربه‌ام روی تخت پرید و با خرخر و ناز و عشوه به من فهموند که غذا می‌خوام. کلاً گربه‌ها موجودات عجیب‌غریبی هستن. اونا با این مغز کوچیک و گربه‌ایشون متوجه میشن که در ازای نمایش محبت، باید چطوری امتیاز بگیرن، اما من هنوز این مسئله  رو در رابطه با آدم‌ها درک نکرده‌ام. ولی اگر من حتی مرتب هم به آیس غذا بدهم و او خودش رو برای من لوس کنه ولی اگر چند روز خونه نباشم، خودش رو برای اون  کسی لوس می‌کنه که قراره بهش غذا بده...
جدیدا شیوه زندگیم رو تغییر دادم، تغییراتی زیاد ، هر چند که می‌دونم  تنبون ادامه‌اش رو در دراز مدت ندارم. چند سال در انگلیس در شرکتی که مربوط به مهندسی چوب و منابع طبیعی بود کار کردم، اما در آنجا هیچی بر وفق مرادم پیش نرفت. انرژی انجام کار رو نداشتم، از لحاظ روحی و جسمی مستاصل شده بودم ، با تعدیل نیروی سازمانی، کارم رو از دست داده‌بودم و به تازگی هم از زنم جدا شده بودم، اما یک شب پشت تلفن، مادرم ازم خواست که :"عزیزم برگرد ایران، شرایط خوبی نداری... اینجا پیش خودمون باشی بهتره... بیا پیش من و بابات، دو تا خواهرات که بیرون ایران هستن، ما هم اینجا تنها هستیم." حرف‌مان شد، من هم گوشی رو قطع کردم و تا چند روز هم جواب تلفن‌های روی اعصابش رو ندادم. خسته بودم، می‌دونستم نباید برگردم ایران، اما واقعاً تحمل این شرایط روحی، کاری و جسمی رو نداشتم. اما چند شب بعد تماس مادرم تصمیم گرفتم که برگردم ایران، ولی هنوز هم واقعاً  نمی‌دونم چرا این مسیر  رو انتخاب کردم. چند روز بعد، خواهر کوچک‌ترم از کانادا با من تماس گرفت و پس از گریه طولانی به من گفت که مادر درگذشته است...
 حالا سه سال از اون شب و تماس تلفنی خواهرم  و تصمیمی که گرفتم می‌گذره، سه سال را که پس از بازگشت در اینجا کار کردم و گذرانده‌‌ام، آیس پایین پایم دراز کشیده و من به چند ماه گذشته فکر می‌کنم، اینکه کارهای خودخواهانه پدرم باعث شد که به خانه جدایی نقل مکان کنم. این پیرمرد دیکتاتوری تو ذاتشه، آدمی خشک و اتو کشیده که بعد از فوت مادرم بد خلق‌تر هم شده بود. البته حق هم داره ، به اقتضای شغلش که درسازمان نقشه کشی بوده دائما در سفر بود و روحیه خشن کاریش رو هم به جو خانواده منتقل کرده بود، اما مادرم با وجود اینکه مذهبی بود اما خوش مشرب‌تر بود، بگو بخند داشت، حتی دم مرگی به جای قرآن به حافظ تفال می‌زده...
باید از این به بعد شب‌ها قبل خواب پیژامه رو بزنم زیر شلوار تا کمرم سرد نشه، شاید اینجوری باعث شه به موقع از خواب پاشم و در تخت‌خواب کمتر به چند سال گذشته فکر کنم.
باید صبح زود از خونه برم بیرون چون از تجریش تا محل کارم ، کریم‌خان، ترافیک آدم رو دیوانه می‌کنه. واقعاً از تهران متنفرم، شهر شلوغ و کثیف. بی‌هیبت و بی‌هویت. شب‌ها پر از گربه است که داخل آشغال‌ها دنبال یه تیکه غذا هستن، گربه‌های که اگه خوش‌شانس بودن مثل آیس می‌شدن، یه جای گرم و غذای عالی داشتن، اما جبر اونا رو خیابونی کرد و آیسِ من رو خونگی. آدم با همین فکر کوچیک به خودش می‌گه که چرا خودم رو مقید به یه قرارداد بین انسان‌ها کنم که بهش میگن ملیت... ولی اگه من جای آیس بودم و با همه این  امکاناتی که داشتم اما صاحبم آدم بی‌عرضه و چوب دو سرگهی مثل من بود چی؟
استارت ماشین رو ‌می‌زنم اما طبق معمول بازی در می‌آره، تازه برده بودم پیش اوس جواد تعمیرش کرده بود، اما مثل اینکه قراره دوباره بازی درآره. بار اول که بردم پیش اوس جواد تعمیرش کنم، رفتم داخلِ تعمیرگاه سلام کردم و گفتم کار تعمیر استارت و باتری سمند رو انجام می‌دین؟ انگار از لحن صدا و نوع حرف زدنم فهمید کیس خوبی گیرش اومده، از اینا که رو پیشونیشون نوشته من خَرم و تا ته بکن تو پاچه‌ام. با لحن کش‌داری گفت: آره داداش چرا که نه، ماشین رو بیار رو چاله یه نگاه بش بندازم سه سوت حلش می‌کنم. یه خورده دست مالیش کرد، دو سه تا سیم عوض کرد بعد گفت: دادا حله ، برو دیگه اذیت نمی‌کنه.
ولی دوباره خِرم رو گرفت، دوباره بردمش پیش تعمیرکار، این‌بار قبل رفتن با خودم تمرین کردم که مثل خودشون با صفا و مشتی حرف بزنم. رفتم تو سلام کردم:" اوس جواد چطوری ؟ اوسا این بی پدر دوباره اذیت می‌کنه! گفت بیار رو چاله الان سه سوته حلش می‌کنم."  
این‌بار خیلی خرجش شد. می‌دونستم دوباره تو پاچه‌ام کرده اما نمی‌دونم چرا ماشین رو اینجا می‌آوردم، شاید به خاطر اینکه نزدیک خونه بود. آخرش بهم گفت حاجی حله؛ این‌بار استارت و برقش رو مثل ساعت برات کوک کردم دیگه عینه اول واست استارت می‌زنه... اما حالا بعد چند روز دوباره استارت نمی‌زنه و فکر کنم برای بار سوم باید ببرم پیش اوس جواد، البته اگه این‌باراستارت بزنه.
از این ماشین بدم میاد، اونم از من بدش می‌آد که هر صبح خِرم رو می‌‌چسبه، از این متنفره که اسفنج صندلیش شکل کونم رو گرفته، ولی چاره چیه فعلاً پول دستم نیست و باید با این فکسنی بسازم و بسوزم... بالاخره بعد بار چندم استارت زد. حالا باید برم داخل خیابون‌ و بین کلی آدم رانندگی کنم، آدم‌های که خیلی‌هاشون اخلاقاً مثل اراذلِ سر تراشیده لندنی هستن، با کوچیک‌ترین فضا بین ماشین‌ها، لای میکشن و اگر ماشین جلویت بره و تو دیرتر حرکت کنی سریع یه ماشین دیگه می‌تپه جلوت. همه می‌خوان زودتر برسن سرکار تا اونجا بیشتر بخوابن. 
باید فکری به حال این فلاکت بکنم، خیلی دوست دارم لواسون خونه بگیرم، نه خود لواسون، مثلاً بالای فشم که ارزون‌ترم هست ولی فعلاً پولی در دسترس نیست. چند روز پیش در محل کارم یاد یکی از این اراذل لندنی افتادم که شغلش جوشکاری بود. اون می‌تونست تعطیلات پاشه بره مایورکا یا جنوب پرتغال، اما ما ایرانی‌ها مثل خَر تو احتیاجات اولیه زندگیمون گیر کردیم. اصلاً مگر چقدر سخته خرید یه ویلا کوچک در بالای فشم که تبدیل به آرزوی بزرگ من شده؟!

فعلا تا ماشین خاموش نشده باید این خزعبلات  رو از کله‌ام شوت کنم بیرون، برم سرکار تا خیابون‌ها شلوغ‌تر نشدن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر